محال است
اين روزهاي سردي كه مي گذرند چون شبهايش سياه و تاريكند. بايد گونه اي ديگر راحرف زد، اين روزهايي كه مي گذرد ... مگر خودت نمي داني؟!
تفال بر حافظ را بهانه مي كنم تا شايد رازي را از تو بپوشانم:
دوش وقت سحرم از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
كه در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد
اجر صبري ست كزان شاخه نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خيزان بود
كه زبند غم ايام نجاتم دادند
دوشنبه 27 دی 1389 - 4:01:58 PM